اهورا




 مادامی که خراشی عمیق قلبم را تسخیر می کند ، تمام قدرتِ درونی ام برای حیات بخشیدن به قلب شکسته ام، تنها و تنها ، تفکر به عشق بی نهایت مادرم است.

عشقی که سال های سال تنها برای لحظه ای از فرزند دریغ نشد ، عشقی که مادر را از تمام درد ها و رنج ها جدایی می بخشید.

شاید مادر آرامش بخشترین نیرویی است که خداوند آن را به فرزندان آدم عطا فرمود .

اما هنگامی که اشک های سوزان مادرم را دیدم، اشک هایی که تنها ، بـر روی سنگِ سردی میریخت،

سنگی که مادرش را در آغوش خاک کرده بود.

آنجا بود که دریافتم همچنان که مادر آرامشی بی نهایت است از دست دادنش بُرّان ترین خنجری است که خداوند آفریده است.

اما او تنها برای فرزند نمی سوزد ، مادر سال ها پیش غم های پدرش را با لطافت دستانش تسکین می بخشید و حالا باید از درد هایش برای سنگِ قبرِ سخت بگوید.

هنگامی که می اندیشم زمانی مادرم را از دست خواهم داد زخمِ آینده را حس می کنم. و به خدای خودم گلایه می کنم که چرا با من چنین خواهی کرد


خدای من

پروردگارم ای آفریننده ی آفرینش ای که وجودت برایم آرامشی بی کرانت است . چطور گاهی از فضل و کرامتت به این مردمان پست می بخشی مردمانی که نماز را بهانه ای برای گناهانشان کرده اند و وجود پایدارت را برای پاسخ زشتی هایشان برمی گزینند . مردمانی که عشق را تنها برای آفریدگان زمین می دانند و نه برای آفریدگار حقیقی شان.

این به من ثابت کرد که چرا دنیای آتش را برافروختی .

و اما هنگامی که به انسان های پاک سیرت می نگریدم ، زیبایی و اخلاص ستایش آنان را در وجودم حس کردم . آنگاهان بود که شایستگی دنیای بهشت را در یافتم.

به راستی که تنها عشق تو می تواند مرا از تمام درد هایم رها کند و مرا چون نهال های تشنه سیراب دارد. زمـانی که به انسان های غافل از وجود تو می نگرم که در غـار تنهایی اشان در انتظار مرگ می گریند، این بخشایش رحمت را درمیابم که این چنین همدمی همواره مرا همراهی می کند.

امیدوارم که فرزندان آدم آرمان خود را برای رسیدن به نوید انبیای الهی بیارایند که ابلیس دست هایش را برای دسیسه ای دوباره آراسته تا انسانی سست را در بند آتش کند.

معبود من آدمیان را از حسرت های دنیوی دور بدار و حسرت های معنوی را در دلشان جای ده و به آنان نشان بده هنگامی که غبطه می خورند برای امر انبیایشان ، برای لحظه ای غفلت و برای فرمان کردگارشان

 

 



مرد، مرد، مرد.

مردانِ کوچکی که قلبشان ، چون آرایه ی بزرگ مردان می تپد . کوچک مردانی که وجودشان مَملو از حیاتی بی وصف و شکوهی مقتدر است و دستانشان چون آیِنه راستگویی مُنزه و پاک است.

مرد کوچکی که هم برای مادر ، مرد است و هم برای خواهرک معصوم پدری توانا ؛ کسی که مسئولیتش از هزاران مردِ کامل بیشتر است و دردی صد ها برابر بیشتر از آن ها متحمل می شود.

اما بگوییم از بزرگ مردانی که در سختی ، تلاش می کنند تا در برابر پسرک دُردانه ی خود شرمسار نشود.

مـردی که از شدت درد دیگر قـادر به ادامه ی راه نیست ، اما دوباره، دوباره عشق به میان می آید و از نیروی عشق به مرد  می بخشد و درد را شکست می دهد.

سرمای پاییز و گرمای خورشید هیچ یک توان مقابله با نیروی عشق را ندارند نیروی حیا و وقار چشمان دختر و عِصمَت و غرور پسر و مهمترین ، زحمات و قدرت همسر و همسفر.



چگونه می توان تو را وصف کرد زیرا که صفات بی وصف صاحب حق بر وصالت دامن خورده است.

ای زیبا سیرت ای که کردگار از برای تو و فرزندانت آدم را آفرید. سخت است برایم پذیرش چنین آفریده ای ، وجودی که زمان برایش زانو می زد و آسمان برایش اشک می ریخت. به راستی که تو تنها برگزیده ی نبوت بودی .

مثالی آشکار بودی برای مردمی تنها ، مردمی که از وجود همدم راستین غافل بودند و به همدم دروغین شیطان روی می آوردند. در آن دنیای سخت با دشمنان رستگاری جنگیدی  و پیروز شدی مرا نیز در نبرد با شیطان همراهی کن.

مرا یاری ده و از معبودت برایم طلب زندگی کن زندگی در جهان جاوید در جایی که تجلی ، جلالش را آراسته است و خاندان تو در آن تکیه کردند ، فرزندانی که زمین برایشان گریست .

خاندانی که در نینوا برای اسارت قلبشان در نزد یزدان ، در بند فرزندان ابلیس شدند . بزرگانی که سال ها در زنجیرهای فرمانروایان عرب بودند . هنگامی که نغمه نوادگانت را شنیدم تمام وجودم در شرم شد برای اعمالم و اعمال مومنان سست ایمان که نام حسین را تنها برای ثابت کردن خود می گویند و نه برای پاکی واخلاص ایشان.

اما تمام خاندانت مادری آراسته را دارا بودند بانویی که عشق الهی را معنا کرد و فضل ایزد را در خود غرق کرد.

فرشتگان عرش داستان زندگانی تو و همراهانت را برای مردمانِ آسمان جار می زنند و آسمان ها را غرق در اشک های دوستدارانت می کنند تا هستی بداند چه کسی شایستگی رحمت خدایگان جهان

را دارد.



سرآغازش همچون سرانجامش تنها نغمه ای بی صدا است . آوایی راستین که زلف های پریشان را آراسته می کند و جامه ی تاریکت را روشنی می بخشد . مرا شیدای خود ساخت . به من آموخت که چگونه برنایی راستی درونم را جاودان سازم.

چون شفقی است که بدون هیچ کلامی مژده ی پگاه را می سراید. تنها چهره اش را نمایان می کند و تو می بینی.

همانند خانه ای آرام برای مردمان است تا در منزل اَمنش اشتباهاتشان نمایان گردد. کاش برای هم خانه ای امن بودیم تا بر اشتباهاتمان چیره می شدیم و در دنیایی زیبا روزگار سپری می کردیم. ای کاش قلبمان قادر بود قدرت سکوت را داد بزند ، کاش آینه بودیم .

اما ما چگونه مخلوقی هستیم آیا در آستانه ی حقارت دیگران را تحقیر می کنیم!!!  ما تنها قادریم برای اشتباهاتمان بانگ برآوریم اما توان این را نداریم که با آنان مقابله کنیم.

کاش آینه بودیم کاش نغمه ای بی صدا و قدرتمند بر وجودمان حکم می راند.

 



اندکی پیش مردمان ایران در انتظار دخترک بهار بودند و برای نظاره ای زیبا از شکوفه ها و لباس سبز طبیعت لحظه ها را سپری می کردند . پس از سرمای سخت ، آفتاب صبح بهار واقعا زبیا بود ، نسیم آرام بخش صورتم را نوازش می کرد و عطر نرگس ها لحظات را جلا می بخشید. انگار آسمان ، عاشق بود گاه اشک می ریخت و گونه ام را با نرمی دستانش آراسته از ناله های عشق می کرد و گاه آرام و باشکوه ، گرمای پادشاهش خورشید را بر پرده های آسمان نمایان می کرد انگار معشوقه اش را در آغوش گرفته بود.

همه چیز زیبا بود نغمه خنده های کودکان سوار بر باد بودند و گلبرگ های ریخته شده بر زمین کفش های کوچکم را شادمان کرده بودند اما چند روزی بود آسمان چشم هایش برافروخته بود و فقط اشک می ریخت زنگ آخر بود و هوا و آسمان هر دو دست در دست هم ، اشک می ریختند و فریاد می زدند . چاله های آب بزرگتر می شدند ، کفش هایم خیس بود پاهای کوچکم داشت کمکم حال و هوای کفش هایم را به خود می گرفت . سطح آب بالا و بالاتر می آمد . ناگهان نظاره ی زیبایمان غرق در آب شد، ترس بر قلبم غلبه کرد آب همه جارا فرا گرفت و مکتب کوچک شهر ما را ویران کرد دیواره ی کلاس های قدیمی بر زمین افتاد، دختران فریاد می زدند و درختان ناله می کردند همه بر روی بام مدرسه گرد هم آمدیم و برای خاطراتی که باهم داشتیم گریستیم برای خنده هایی که در دیوار های کلاس می پیچید اما ناگهان ترسی بزرگ قلبم را فشرد مادرم در کنار برادر کوچکم در خانه چشم انتظار من بودند حتما مادرم نگران بود به خودم دلداری دادم . خورشید از ابتدای صبح پشت ابرهای آسمان برای باد دلبری می کرد اما گویی حال دیگر باد را رها کرده بود و می خواست بخوابد. تاریکی شب درد ها را شکست داد و آرامش را دوباره فرا خواند باران کمی آرامتر اما هنوز استوار بود.

خورشید نغمه ی نور را جاری ساخت و بیدارم کرد . چند نفری درحال گریستن بودند و دلتنگی مادران از فرزندان هر دو را هراسان ساخته بود . به سختی بر روی بام ها و قایق هایی که دیروز درختانی پابرجا بودند قدم گذاشتم و راهی خانه شدم مجبور بودم پا در آب های سرد بگذارم سرما وجودم را در برکرد ناله های ن اشک هایم را جاری کرد. خانه ها ویران شده بودند ابرهای سیاه آسمان شهر را در بر کرده و طنین انداز قلب کودکان شده بودند دختری از دور اشک می ریخت و از مادرش عروسکش را درخواست می کرد عروسکش روی آب معلق بود اشک هایم را رهسپار باد کردم و به طرف دختر رفتم انگار سردش بود از من ترسید و کمی عقب رفت لبخند زدم و عروسک را در دستانش فشردم و دوباره در راه خانه شدم. باد در گوشم زمزمه می کرد و می گفت آرام باش چیزی نیست من هستم ؛ اما ناگهان فریاد مادر بزرگ که از دور آمد بر قلبم خنجری سخت فرو برد تا جایی که توان داشتم دویدم پا به حیاط خانه که گذاشتم بدن بی روح مادرم گلویم را فشرد، آسمان بر سرم خراب شد ناله هایم آشکار شدند برادرم را در آغوش کشیدم گویی از خواب طولانی مادر ترسیده بود اما این خواب طولانی تر از آن بود که فکرش را بکنی پدرم را دیدم که دستان مادرم فشرده بود و سر بر سینه اش اشک می ریخت برادرم در آغوش مادربزرگ شد به سوی بدن بی جان مادرم رفتم زانو زدم و بوسه از عشق را بر پیشانی اش آشکار ساختم و. .


چگونه می توان تو را وصف کرد زیرا که صفات بی وصف صاحب حق بر وصالت دامن خورده است.

ای زیبا سیرت ای که کردگار از برای تو و فرزندانت آدم را آفرید. سخت است برایم پذیرش چنین آفریده ای ، وجودی که زمان برایش زانو می زد و آسمان برایش اشک می ریخت. به راستی که تو تنها برگزیده ی نبوت بودی .

مثالی آشکار بودی برای مردمی تنها ، مردمی که از وجود همدم راستین غافل بودند و به همدم دروغین شیطان روی می آوردند. در آن دنیای سخت با دشمنان رستگاری جنگیدی  و پیروز شدی مرا نیز در نبرد با شیطان همراهی کن.

مرا یاری ده و از معبودت برایم طلب زندگی کن زندگی در جهان جاوید در جایی که تجلی ، جلالش را آراسته است و خاندان تو در آن تکیه کردند ، فرزندانی که زمین برایشان گریست .

خاندانی که در نینوا برای اسارت قلبشان در نزد یزدان ، در بند فرزندان ابلیس شدند . بزرگانی که سال ها در زنجیرهای فرمانروایان عرب بودند . هنگامی که نغمه نوادگانت را شنیدم تمام وجودم در شرم شد برای اعمالم و اعمال مومنان سست ایمان که نام حسین را تنها برای ثابت کردن خود می گویند و نه برای پاکی واخلاص ایشان.

اما تمام خاندانت مادری آراسته را دارا بودند بانویی که عشق الهی را معنا کرد و فضل ایزد را در خود غرق کرد.

فرشتگان عرش داستان زندگانی تو و همراهانت را برای مردمانِ آسمان جار می زنند و آسمان ها را غرق در اشک های دوستدارانت می کنند تا هستی بداند چه کسی شایستگی رحمت خدایگان جهان

را دارد.



عشق آسمان

دوباره آسمان  معشوقه ی دریا شد . اما دریا در بند خشک زمین بود و قادر نبود عشق آشکار آسمان را بنگرد . آنگاهان که آسمان زنجیر های دریا را دید اندوه ، وجودش را در بر کرد و طوفانی خشمگین بر زمین فرو فرستاد تا او را نابود کند اما زمین قدرتمند بود و طوفان را با گرمای درونش به نسیمی آرام تبدیل کرد.

آسمان که دید دستان معشوقه ی خود ، زمین را نوازش می کند اشک هایش جاری شد ، ناله و فغان سر داد و ابر ها را فرا خواند تا چهره اندوهگینش را پنهان کنند. اما اشک های آسمان دریا را از مهر او مطلع ساخت و به دریا نیرویی حیاتبخش بخشید تا زمین را شکست دهد ، پس دریا به بالا صعود کرد اما آسمان بسیار دورتر بود او تنها توانست قایق های پیر و خسته را از بند مردمان نجات دهد.

بادِ قدرتمند، که نظاره گر عشق دریا و آسمان بود برای یاری آنان برروی دریا پرواز کرد تا موج ها دریا را به معشوقش نزدیک کند اما هر قدر باد با قدرت وزید موج ها به آسمان نمی رسیدند پس او صبا را نیز به یاری فرا خواند اما هیچ یک چنین قدرتی نداشتند.

تنها مادر دریا می دانست که هیچ یک جز فرمانروای آسمان قادر نیست این دو را به هم برساند پس خورشید را از عشق آن دو خبر داد. خورشیدبه دریا گفت که برای پروازِ قسمتی از وجودش ، باید بهای گزافی بپردازد و درد و رنج زیادی را متحمل شود. دریا که غرق در جلال آسمان بود برای ملاقات او همه چیز را فدا می کرد . پس خورشید با تمام قدرت بر دریا تابید و قسمتی از وجودش را به آسمان برد دریا در اثنای راه تبدیل به ابر سپید و زیبایی شد و در حالی که در آغوش پر مهر آسمان می شد چشمانش را بست .



سفر الهه زمین(1)

جانش در خطر بود ، داشت نابود می شد پس باید چاره ای می اندیشید. همه ی خود را ابر کرد تا پرواز کنان از مردابی که مرمان خاک برایش ساختند فرار کند . ابر شد اما آزاد نشد مردمان زمین رهایش نکردند ؛ غباری تیره از سوی شهر های زمین، آسمان را در بـر کرد و همچون شمشیری از فولاد ، حفره هایی در لباس آبی اش ایجاد کرد . الهه مهربان بود پس باران شد تا مرهمی باشد برای زخم های آسمان، اما با اینکار دوباره در بند مردمان زمین می شد.

اینبار دریا و اقیانوس نشد پس به درون زمین سفر کرد تا دور از مردم بی رحمش باشد . مدتی آنجا بود خود را از گِل ها و غبار ها پاک کرد تا وجودی بی آلایش باشد همچون گذشته های دور درخشید و برای زمین دلبری کرد؛ اما این آغاز خوشی ها نبود. باز هم مردم زمین ، سیرت زشتشان را آشکار کردند و آلودگی و پلیدی ها را به درون زمین هدایت کردند و با زنجیر های آهنین این الهه بی پناه را در بند کردند . دیگر خسته بود ، چشم هایش را بست و از درون قلبش به خدای آفرینش گلایه کرد و دنیایی بدون هیچ انسانی را خواستار شد .

معبود ندای او را شنید و باد ها و کوه هارا فرمان داد تا قلب الهه زیبای زمین را زینت ببخشند. کوه ها صد ها را شکستند و باد ها او را رودی خروشان ساختند ، دیگر قادر نبود خورشید را ملاقات کند و از آفتاب خداحافظی کرد و راهی سرزمین یخ ها شد.

بالاخره دست در دستان خواهرش داد و تمامش یخ زد اما قلبش گرمایی آشکار داشت. این الهه پر هیاهو دیگر قادر نبود پسران کوچک را در مزارع طلایی گندم بنگرد ، دیگر قادر نبود تاج هایی از شکوفه را بنگرد که دختران جوان بر سر می گذاشتند و دیگر قادر نبود هیچ انسانی را بنگرد چون خود این را برگزیده بود . مادامی که گذشته ی دورش را به یاد می آورد آنگاهان که فرزندان آدم پا در دنیایش نگذاشته بودند می خندید و هنگامی که به یاد می آورد باید بین زنجیر های مردم زمین و دنیای آرام یخ ، یکی را انتخاب می کرد اشک می ریخت و قسمتی از یخ هایش آب می شد.

 آن دنیا آنقدر ها هم ساکت نبود هزاران. .

پایان قسمت اول




سفر الهه زمین (2)


آن دنیا آنقدر ها هم ساک نبود هزاران هزار زیبایی در آن برای الهه زمین دلبری می کردند. خرگوش های سفید در برف ها مشغول شیطنت بودند و خرس ها در انتظار ماهی های زیبا و کوچک اقیانوس بودند، اقیانوسی که از اشک های دخترکِ یخ زده ساخته شده بود. چشمانش همچون برف ها سپید بود و همچون شفق های پگاه می درخشید . سال های زیادی گذشته بود و او از سرد بودن لذت می برد. دیگر مادرش را از یاد برده بود ، دیگر نمی دانست که فـرزنـد زمین و آب است و دیگرهیچ نـمی دانست.


در آن سوی آسمان پسر خورشید برای سفری کوتاه از پدر دور شد،  به زمین آمد تا مردم و موجودات سرشار از تجلی آن را بنگرد. در دشت پرواز کرد و بال های آتشینش را نمایان ساخت . چشمانش سرخ بود و زلف هایش همچون آفتاب سحرگاه ، طلایی و آراسته بود. جامه ای از آسمان او را در بر کرده بود و از زیباترین مخلوقاتی بود که زمین بر خود دیده بود.


قدم بر جنگل ها گذاشت و عطردلنشین یاس را حس کرد ، درحالی که لاله های سرخ را نوازش می کرد نغمه ی پرندگان زیبای جنگل را می شنید و طاووس ها را می دید که برای هم دلبری میکنند ، آب را ملاقات کرد و گوش به زمزمه اش سپرد. در زمزمه اش از دخترش گفت و پسرک مشتاق دیدار سرزمین یخ ها و الهه ی زیبای یخی شد. بال های آتشین را بر افروخت و سوار بر باد به سوی جهانی دیگر قدم گذاشت .


بانوی زیبا درحال نوازش برف ها بود که حسی آشنا او را در بر گرفت . گرمایی دوباره در دلش آشکار شد و دوباره اندکی از خاطرات آراسته ی گذشته وجودش را تسخیر کرد . او حس کرد ، همه نرگس های زیبا ، تمام سار ها و جنگل ها و دوباره اشک هایش نمایان شد اما اینبار تفاوتی داشت چشم های اشکبارش مخلوقی تازه را تماشا کرد. گرمای پسر داشت دوباره او را به آب ها باز می گردانند پس او عقب تر رفت و صخره های یخ را احضار کرد تا سرمایشان او را احاطه کنند. پسر عقب تر رفت و از بانوی یخی پوزش خواست، او از تمام پـریانی که در امپراطوری پدرش بودند زیباتر بود. دخترک حیران بود گویی گرمای شاهزاده طلسم یخ هارا نا توان کرده بود . جوانی از سرزمینی دور حسی آشنا را در قلبش بیدار کرده بود. حیاتی دوباره در وجود بانوی حقیقی آب نقش بست. جادوی یخ ها ناتوان شده بودند او به یاد آورد که زمانی ملکه ی هفت دریا بوده.


پرندگان ، خواهرش ، الهه ی یخ ها را باخبر ساختند ؛ او با یخ ها ، بال هایی زیبا و درخشان ساخت و پرواز کنان به طرف آنان آمد. جامه ای آراسته از برف ها او را در بر کرده بود و جواهری زیبا از یخ های ناب او را درخشان تر کرده بود .


سرمای او و گرمای پسر هردو بر یکدیگر جدالی نهان داشتند؛ پسر از او خواست که بگوید چرا خاطرات خواهرش را از گرفته است. و او پاسخ داد که نمی توانست دریای درد ها و اشک های خواهرش را بنگرد که هروز وسیع تر می شود.


شاهزاده گفت چرا او دریای زمین را ترک نکرده و به شش سرزمین دیگر نرفته. و خواهرش در حالی که سرمای ملکه آب ها را تشدید می کرد گفت در جنگی سخت پدرت تمام شش دریا از او گرفته است؛


پسر اندوهگین شد و با نگاهی معذور آنان را ترک گفت. الهه ی یخ ها چشمان را درخشان تر دید و شفق شب ها را که بازتابش نور چشمانش بودند درخشان تر از همیشه دید. .


پایان قسمت دوم



قلب های سنگی

گنه کاری در آغوش مرگ بود ، پشیمانی تمام خاطراتش را بنده ی خود کرده بود.

با خود اندیشیدم که چگونه پروردگار و انبیایش ،که چگونه حکایت نینوا ،که چگونه لب های خشکیده ی دختر معصوم حسین ، برای برخی مردمان کافـی نیست. گویی قلب هایشان سخره ای ازنفرت بود ، گویی هنوز ناله های زینب ،  جایگزین زمزمه ی شیاطین نشده بود وگویی چادر های سوخته جامه ی قلب هایشان را سپید نکرده بود.

فریبا ظاهری  نیز در پرتو نمایان شدن باطنش بود و ظاهرش می بایستی در خاک می پوسید.

آنگاهان نیز با خود اندیشیدم ، به عشق دروغین اهالی زمین ؛ آنان که تنها برای نوازش حوریان از نگاه دختران دوری می گزینند و هنگامه ی عبادت ، خدایگان مهر را در حریم قلبشان وارد نمی کنند؛ آنان سودای مرگ را در جام عشق در قفس می ریزند.

یا فرزند حسین ، عاشورا نزدیک است تو در کدام آسمانی ، به زمین بازگرد. .



پادشاه مشهد

بوی عشق می شنوم؛ عشقی پابرجا که تا ابدیت استوار خواهد بود . بازهم  می شنوم نغمه ی کبوتران سپید بال را که بر تمام قصر حکم می رانند گویی امید های مردمِ غرق در تاریکی را حمل می کنند.

قدم بر قصر باشکوهش می نهم و حسی عجیب از سوی او مرا در بر می کند.

نسیمی ناآشنا همچون فرمانروای شهر دستانم را لمس می کند. گویی سخنانی ناگفته دارد. .

اینبار به حرم سرای زرینش می نگرم و می نگرم به دروازه های فولادینش که چطور اهالی ایمان و مردم گنه کار را مجذوب خود می کند. می نشینم و باز می نگرم به پسری جوان که بر روی صندلی چرخ دار دستان مادر پیرش را می فشارد و می نگرم به اشک های همان مادرپیر . انگار تمام دنیا با خنجری قلبش را نشانه گرفته بودند و او در انتظار سپری بی بدیل تمام درد هارا بر جان می خرید.

دوباره می شنوم ، آوای گریه ی دخترکی زیبا و می شنوم نغمه ی مناجات پدرش را؛ دختری که در دام بیماری است و پدرش در دام عشق به او .

گویی من هم باید همسفر آنان شوم. باران چشمانم آشکار شد ، گویی چشمانم سخنان ناگفته را در یافته بودند و او را صدا می زدند. .

انگار آهویی در دام شکار بودم و او می بایست نجاتم می داد.

ای نگار اهل مسیح ، ای شکوه اهل خاتم ای یوسف قلعه ی عشق، یاری ام ده.

یا رضای ضوان بر روزگار بی رزقم روزی ده .

در آسمان عرش ضامن من باش سوگند می خورم بازگردم.

Related image


تابستون داره تموم می شه و پاییز آروم آروم سرمای خودش رو به رخ می کشه. همزمان با پاییز و هوای سرد مدرسه ها هم تو راهَن. توی تابستون کلی کار شروع کردم اما خیلی خوش گذشت. به هرحال دیگه دوران بخور بخواب سر اومده. هیچوقت دلم برای درسخوندن تنگ نشداما برای دیدن همکلاسی هام و معلم هایی که هرکدوم خاص و کمی عجیب بودن هیجان زده شدم.

دیدن ساعت شیش و نیم صبح انقدر هاهم قشنگ و رویایی نیست که براش لحظه شماری کنی؛ لذت بخش و قشنگ اینه که  وقتی بابات می ره دستشویی، توی هوای سردِ صبح زیر پتوی نرم و گرم ، روی تُشک دراز بکشی.

درسته توی مدرسه ی نمونه دولتی ام و در کنار ـَرخون ها درس می خونم اما مدرسه، مَدرِسَس و مثل همه جا آدم های جور واجوری هستند. البته شاید تعداد بچه مثبت هایی که با سیبیل های تازه درآمده که تو زنگ های تفریح شیر و کیک می خورن، نسبت به بقیه ی جاها بیشتر باشه.

با اینکه ریاضیم خیلی خوبه اما اصلا مثل این بچه درس خون ها نیستم که وقتی مدیر نظر سنجی می کنه که به کدوم درس علاقه دارید جوری می پرن هوا و می گن ریاضی که انگار نفر پشتی شمشیر اژدها شو کرده تو پشت این استاد شیفو ها یا انگار می خوان سوار جاروی پرنده ی هری پاتر بشن. بعدشم که همه کلاس یا با کنایه می گن آخـــی عزیزم یا با نفرت هرچه تمام می گن ایشــــــــــــــش، جیگر کی بودی تو عمویی!!!

راستی سر امتحان ها هم دیوار چین رو قرض نمی گیرم بچینم دورم و با همه مهربونم و براشون یه کارایی می کنم تازه بعضی وقت هاهم دست می خوره به میز یا پاک می افته که پشتیم راحت ببینه که چقد تمیز و ردشت نوشتم یا کلا برگم می افته زیر پای بغل دستیم.

تَهِ تَهِ گند زدم تو امتحان هیودهِ (همون هفده) اما همیشه یادم می رفت بدم برگه ی امتحانم رو اولیای گرامی امضا کنن ؛ وقتی ام که معلم می گفت برگه ها رو میز همون موقع سریع یه جعل امضای حرفه ای انجام می دادم.

بریم سراغ معلم های مدرسه ، از علوم شروع می کنم که خیلی مهربون و دلسوزی مادرانه داره و چون تا یه نمره هم ارفاق می کنه همه خیلی دوسش دارن. مهم ترین نکته ی ظاهریش سر بی مـوی طاس بود. مو های دور سرش نریخته بودن اما همه ی مو های داشته و نداشته رو بـا صفر می زد؛ به خاطر همین وقتی آفتاب می افتاد تو کلاس سرش مثل لامپ های خورشیدیِ قدیمی می شد. مژه های کم پشتی و کوتاهی داشت البته معلوم بود که بلنداش ریختن. به نظر من سن آدم هارو باید از رو دست هاشون فهمید. معلم علوم کلاس ما اسمش آقای عباسپور بود ؛ دست های پیری داشت اما رفتار و پوست صورتش و آرامش و چیز هایی که توی یک سال ازش دیدم خلاف اینو می گفتن. یا دست هاش زود پیر شده بودن یا مثل بازیگرای هالیوود خوب مونده بود. توی تمام سال تحصیلی فقط سهچهار بار لای کتاب علوم رو باز کردیم.

ادامه دارد

Image result for ‫مدرسه ایرانی کلاسدرس‬‎


آرام باش

آرام باش دختر حُسَین، تو که اشک می ریزی لب های آسمان ترک بر می دارد. تو که دست می گذاری بر روی گوش های خونینَت قلب خورشید می سوزد ، ما که انسانیم و ضعیف. زمانی انقدر حقیر شدیم که با دستان آغشته به خون و خیانت وضو گرفتیم. کاش جایزُالخَطا نبودیم و جسارت نمی کردیم.

دختر حُسَین تو که از درد دستان پینه و تازینه ی اصحاب حقارت، به خود می پیچی، اقیانوس ها بیابان می شوند. عمه ی مو سپیدت که دست می گذارد بر روی بدن بی دست برادرش، برق ماه خاموش می شود.

و آن هنگام که رباب برای بدن بیجان فرزندش لالایی می خواند، ملائکه بلوا می کنند.

دختر حُسَین، دختر قافله ی عشق، غیرت را داد بزن بر کوفیان حقیر.

کجایند آنان که در حج ندای اللّه و علی سر می نهند آنان که دیروز فدای نوه ی پیامبر بودند. آری آنان در جهالت خویشتن غرق شدند و مارا غرق کردند در دردِ هجران و شوق عشق.

پس آرام باش دختر حُسَین.

 

 

Image result for ‫حمله به چادرها در عاشورا‬‎


 

فصل اول

بهار سر آغاز زندگی دیگر است. فصلی است که دخترک زیبای بهار با لباسی آراسته از شکوفه های درختان بهاری به همراه پرستوها، پرواز کنان می آید تا تجلی و جلال  آفریده های پروردگار را به جهانیان نشان دهد.

همزمان ، دخترک بهار ، پیرزن خسته ی سرما را به خواب می برد و با نیروی قدرتمند عشق ،آب ها را از دست های یخ های سرد می رهاند تا نور خورشید دوباره به ماهی های طلایی ، امیدی حیات بخش بدهد ؛ با دستان لطیفش گل ها را نوازش می کند تا زمینِ سرد را شکست بدهند و زیبایی شان را به نمایش  مردمان بگذارند.

 گویا خورشیدِ قدرتمند نیز برای شنیدن صدای زیبای قناری ها و آواز بلبل های عاشق خود را به زمین نزدیک می کند، مردمان نیـز برای شکوفه های زیبا ، جشـن برپا می کنند و پدرِ نوروز را خبر می کنند تا مژده ی بهار را به ققنوس های هفت آسمان بدهد و به جانوران خواب رفته بگوید که گیسوان درخشان بهار آرایه ی زلف های سفید پیرزن را از بین برده است و بازهم خواهد گفت ،که تمام پروانه ها و غنچه ها در کنار بال های زیبای طوطی و طاووس بر روی نهال های بلند و کوتاه برای لبخند مهربان بانوی بهار لب به آواز و خودنمایی گذاشته اند. هنگامی که بهار با چشمان آبی اش به جنگل ها می نگرد چشمه های سرد می جوشند و از درون آن ها  پریان به تماشای چشمان زیبای دختر به بیرون از آب می آیند.

پرستو ها لانه هایشان را در بالای نهال های بلند بنا می کنند تا از زیبایی هایی که چشمان بهار به هدهد و مرغان دیگر بخشیده لذت ببرند.

  نسیم  پس از هفته ها دوباره معشوقه ی  سرما ، باران را ملاقات می کند و به او از دلتنگی سرما می گوید، از نبرد سرما و خورشید برای باران می سراید و باران در دوری سرما برادرانش، ابر های سیاه را بیدار می کند تا  قدرت رعد را به خورشید نشان دهند.

اما به زمین برگردیم، هنگامی که در آسمان باد و باران گفت و گو می کنند مزارعِ مردان شالی، پرآب می شوند و برگ هایِ رنگینِ شکوفه ها ، در زمین پراکنده می شوند.

در صبح های بهار هنگامی که دختران کوچک در باغ های سیب بر روی تاب کوچکی مشغول گفتن افسـانه ی باران هستند با دیدن شکوفـه های پراکنده شروع به بافتن تاج های زیبا می کنند تا مانند دختر بهار، آراسته شوند.

و اما هنگامی که بانوی بهار از عطر های بی نظیرش به گل های سرخ می بخشد پسر خورشید  از آسمان به او می نگرد و عشق را درک  می کند . پسرکِ برومندِ گرما تمام قدرتش را برای دیدن بانویش به کار می کند و زیبا ترین لباسش را به تن می کند و پرواز کنان به طرف زمین می رود و در مقابل چشـمان آبی بهــار بر روی زمیـن می نشیند، شکوفه ای را  به سیب سرخی تبدیل می کند و به سوی بهار می غلتاند ، دخترِ بهار نیز از زیبایی و برومندی پسر، معشـوق  می شود  و عشق را در چشمان او می بیند اما دیگر زمان بهار به پایان رسیده و باید به طرف آسمان پرواز کند او تاری کوچک از گیسـوانش  را به پسرخورشـید داده و  به ناچـار محو می شود،  پسرک می گرید  و از دوری معشوق فغان می کند.

 

 

 


فصل دوم

و اما هنگامی که پسرک خورشید ، معشوقش را از دست داده ، به یادگار گیسویِ یار ، زمین را می درخشاند و نور و گرمایش را به زمین می بخشد و برای سیب سرخی که در دستان بانوی جوان است تمام نهال های شکوفه را میوه می کند.

شعر های عاشقانه ی پسر ، تمام جهان را خبردار می کند. اشعار پسر آنقدر گرم است که از گرمایش آب های کوچک ، خواهند سوخت ، حتی باران هم دیگر قادر به گریستن نیست.

اما هنگامی که رود ، داستان پسرِ خورشید را می شنود با تمام قدرت از کوه های مرتفع به میان مرغان می آید و هم چنان که در حـال خروش است داستان را بازگو می کند. زاغ پَر سیاه که درمیان پرنده هاست با شنیدن سخن رود ، بال هایش را به پرواز باز می کند تا خبر را به مردمان بدهد.

اما بگوییم از فغان های یار که خانه پریانِ آب را در هم کرده است ، و ملکه ی آب را حیران و غمگین . ملکه پریان ، دوستِ زیبایِ بانوی بهار، به دیدن دوستِ آراسته اش پرواز کنان به دیوار جادویی آسمان می رسد و از ققنوس ها اجازه ی ورود می کند .

ملکه با دیدن دخترِ بهار شروع به همدردی و گریستن می کند و برایش از اشعار پسر خورشید می گوید و می گوید که زمین به رنگ گیسوان او ، درخشان شده است .

صدای پسرک آنقدر دلسوز است که حتی به گوش پدر می رسد. خورشید برای همدردی خود را به زمیـن نزدیک می کند و گرمایش را با تمام قدرت به طرف پسر می تاباند.

سیمرغ ها که در آسمان در سفر به آسمان سوم هستند همهمه کنان خبر را به درویشان پدر پیر بهار می دهند. سرانجام داستان عشق به خانه ی خزان می رود.

خزان که خشمگین تر از همیشه است برای دیدن بهار پر های آتشینش را می لرزاند و در آسمان دوم به فرود می نشیند .

بهــار با دیدن پـدر گونه هایش سرخ می شود و از شرم شکوفـه ها را به دورخود می پیچاند . پدر ماجرا را از بانوی زیبـایی ، جویا می شود و دختر به سختی پاسخ می دهد که تا به حال عشق این چنین معشوقه ای را درنیافته است .

سخنان بهار که اتمام می یابد پدر از اشک های سوزان دختر به ستوه می آید و به زمین می رود تا پسر، قدرت بازگشت داشته باشد.

 

 

 


 

فصل سوم

خزان پیش می رود به سوی زمین تا با پسر ملاقات کند و پریان آتش و خاک را به قصر خود احضار کند.

هنگامی که خزان ، پسر رشـید و برومند خورشید را می بیند با نگـاهی سـرد به او می گوید که در های آسمان باز شدند و قادر به رفتن است.

پسر  دیگر نمی تواند برای دیدن معشوقه ی خود صبرکند بال هایش را باز می کند و تمام قدرت خود را در بال هایش می کند تا بانویش را ببیند.

اما خزان به تمام پریان باد و خاک وآتش فرمان می دهد تا برگ ها را به رنگ آتش کنند و سرمای باد را در خاک و جنگل ، جای دهند . با دیدن زمین ، دوباره خنجری دردناک قلب خزان را در بر می کند و به یاد می آورد مادامی که سیمرغ های ابلیس ، مادر بهار را به اسارت بردند. حال پدر چون دختر اشک می ریزد و باران را بیدار  می کند.

اما داستان پدر چون دختر نیست ، به امر  پروردگار هیچ پری و نیرویی نیک ، نباید به قصر شیاطین نزدیک شود و آنان ، تا روز م در امان هستند.

حتی خواهرِ همسرش با جادوی سرما نتوانست ابلیس را در بند کند و با شکستی سهمگین به قصرش بازگشت.

حال پریان آتش و باد باید در کنار باران ، اشک بریزند و خاطرات خزان و همسرش را به یاد آورند.

همچنان که پریان در حال گریستن هستند و قلب خود را سرشار از سرما می کنند قلب زمین نیز سرد می شود و مردمان باید هیزم های کهنه را گرم کنند تا عطشِ سرد جدایی خزان ، آن ها را در بند یخ نکند .

عاشقانی که معشوق خود را از دست داده اند با دیدن اشک های پاییز  خواهند گریست تا قلبشان تسکین یابد.

خرس ها زمین را برای رنجِ یارِ خزان فراموش ، خواهند کرد و در غار تاریکی برای هفته ها به خواب خواهند رفت ؛ حتی پرستو ها نیز دیگر قادر به شادی نیستند و برای فرار از آتش عشق، جنگل های سرد را رها خواهندکرد.

زاغ خبرچین دوباره داستانی از پریان می شنود و تمام جهان زمین را خبردار می کند و خبر به پرندگان آسمانی می رسد . کنیزان پیرزن سرما ، خبر را به خواهرِ پیرِ بانوی گمشده می دهند .

خواهر پیر قادر به دیدن قدرتمند شدن شیطان است . قدرتی که ناله های خزان به آن می دهد. او ، خود را برای دیدار زمین آماده می کند تا به خزان بگوید که باید امید داشته باشد بگوید که غم او زنجیر های اسارت خواهرش را محکم تر می کند.

مادر سرما بال های درخشان و سرد خود را باز می کند تا از نگهبانان دیوار آسمان اجازه ی ورود به آسمان  زمین کند و شوی خواهرش را به آسمان پریان باز گرداند.

 

 

 

پ.ن: تمام افسانه ی سال نوشته ای است قدیمی برای جشنواره ی خوارزمی مدارس ، برای همین به دلیل نداشتن تجربه در چند سال گذشته برخی اصول و قواعد نوشتاری رعایت نشده اند. لطفا ببخشید.


رحمت خداوند بر من

ای نعمت برین و ای نیکو ترین رحمت خداوند بر بنده اش، امیدوارم عمرت در جوار خداوند تا ابد ادامه یابد و عمرت هنگام دوری از ایمان کوتاه گردد. شان و منزلت و ایمانت را تا هنگامه ی ملکوت ستوار و پایدار گردان و عشق خداوند را در تنگنای وجودت نهادینه دار.

ای نمادی شایسته از مهر آفریدگارت ، در بحر من نیست ثنایت و جز خالق ، کس نتواند ارزش و معرفت تو را به جای آورد. شکر می گویم که بنی آدمیان شکوه بهشت را در وجودت نظاره می کنند و سپاس می گویمت برای تمام آنچه قادر به توصیفش نیستم. مادرم به یاد داشته باش تمام این دنیا به اندازه ی یک دانه ی کوچک نمی ارزد، پس با تمام آنچه در توان دارم از تو می خواهم تا این دانه ی کوچک را همچون جلوه ای از پدیدآورنده اش بنگری.بدان که مردمان نیکو پاداش خداوندگار آسمان در زمین و همنشینان بد آزمونی برای اثبات نیکی تو هستند.

کلام ، شمشیر توست ، چشم ها کمانت هستند و گوش ها عدالت رابازخواست می کنند. پس شمشیرت را در قلاف کن و تنها برای جهاد با شیاطین خون بریز ، سخنان خود را همچون دریایی بکن در برابر آتش شرک؛ و دیگرا را پند ده تا کلامشان شعله های جهنم را فروزان نکند.

کمانت را نیز همچون شمشیر برای پروردگارت بیارای. بر هر آنچه می بینی دقت کن و قدرت و نظم خداوند را در آن بنگر و تابش آیات قرآن را بر چشمانت میسر کن تا سپری باشد در برابر عذاب آخرت و پلی برای بهشت. و در آخر شنیده هایت را هیچ گاه در محکمه ی قلبت به عنوان مدرک قرار نده.

ای اقیانوس پهناور محبت که در عمق وجودت نشانه های خدا موج می زند روزت مبارک.

Related image


. خود عشق جوابم را داد: منم همه و هیچ . همچو بادم ، و راه نمی افتم به آنجا که در و پنجرهایش بسته است» به عشق جواب دادم : اما من به رویت گشوده ام!.» و او گفت : باد از جنس هواست. در خانه هست ، اما همه راه ها بسته است. بر اثاثیه ات غبار نشسته ، رطوبت ، تابلو ها و رنگ دیوار ها را خراب می کند . همچنان نفس خواهی کشید ، بخشی از مرا خواهی شناخت. اما من یک بخش نیستم ، همه چیزم ، و این را هرگز نخواهی فهمید.»

.

کتاب زهیر

نوشته ی پائولو کوئلیو


عید کرونایی

داشتم با خودم فکر می کردم امسال عید می تواند چه شکلی باشد؟ یعنی همه می مانند در خانه و انقدر دست هایشان را می شویند تا مانند لاکپشت دست هایمان برود تو؟                                            شاید هم نه! فکرش را بکن همه باماسک و دستکش و شیشه ی الکل مانند فضانوردان وارد خانه ی یکدیگر می شویم و هر خانواده یک کارتخوان به خود وصل می کند.

 هر سال عاشق این بودم که بدون چتر بروم زیر اولین باران بهار، خیلی آرام دعا بخوانم و خیسِ خیس به خانه برگردم. امیدوارم کووید های نوزده تـوی هوا نباشند و بـاران پاک بهار در امان باشد. می گویند هر قطره ی باران یک فرشته دارد که ان را تا مقصدش همراهی می کند؛ یعنی فرشته هاهم کرونا می گیرند؟

تصورکنید پسته های غیر دربسته جلوی چشم مان باشد و ما برای اولین بار در تاریخ مقاومت کنیم. نکند کسی توی خانه آمده و کرونا داشته و سرفه کرده و کووید های نوزده را سوار بالن کرده تا بر فرودگاه پسته ها فرود بیایند!

آقای کرونا هر چه باشد شما خیلی بهتر از زمین خانم، هستید ،که هر چند وقت یکبار آهنگ بندری می گذارد و برای دریا دلبری می کند و آدم  بد و خیلی بد و خیلی خیلی بد را با خود می برد تَه گور تا خوب ها تنها تر شوند و خیلی خوب هارا لب گور تکه تکه می کند. حداقل شما کمی مزایا دارید که الان به چند تن از آن ها اشاره می کنم.

کرون آقای ذلیل شده ،یعنی می شود کاری کنی امسال حاج بابا ، با صورت تیغ تیغ اش ما را سه ماچ محکم نکند و بگذارد جوجه تیغی صورتش برای یکسال تنها بماند؟ یعنی پدربزرگ مادرم دیگر مرا جوری ماچ نمی کند که بعد صورتم را با حوله پاک کنم و همسرش دیگر حرف نزند و جمله ی نفرت انگیز ای کاش یک دختر داشتم می دادم به تو را نگوید.

راستی شمایی که الان این متن را خواندید و مانند من سرطان خانه ماندن و افسردگی پیش از فارغ شدن گرفتید عید می خواهید چه خاکی بریزید در گلدان خانه؟

 

 

 


نتیجه تصویری برای داستان ازدواج​​​​​​
داستان ازدواج (MARRIAGE STORY)
درام 2019
با بازی اسکارلت جوهانس و آدام درایور
داستان: یک زن و شوهر که پسر کوچکی دارند با اینکه یکدیگر را دوست دارند می خواهند از هم طلاق بگیرند؛ شوهر کارگردان و همسرش بازیگری است که به خاطر شوهرش سال ها فقط تاتر های او را بازی کرده و سینما را رها کرده و درنتیجه شهرتش را از دست داده.
 
 
 
 

بارانِ نور ، تمام حیاط را در آغوش کشیده .

حسن یوسف، به شمعدانی بی گل، چشمک می زند.

و من پشت میز،

 پشت پنجره،

 به گنبدِ یک رنگ، نگاه می کنم ؛

سال هاست آنجا ایستاده و تکان نمی خورد، چقدر بی تفاوت به ما آدم ها خیره شده ،                              اما من می خواهم پرواز کنم، انقدر بالا بروم تا ماشین سبزی فروشی بشود یک نقطه ی کوچک بعد دیگر بال نزنم و سقوط کنم و سقوط کنم تا لبه ی زمین، بعد دوباره جایمان را عوض کنیم و آدم شوم و بیایم این ها را بنویسم.


. اکثر مواقع مسئله این نیست که خدا چیست، مسئله این است که ما او را چگونه می بینیم. آدم های مهربان خدا را مهربان می بینند، آدم های ظالم خدا را خشن می بینند. آدم های باهوش عقل را می بینند، آدم های ابله ها اعتقاد کورکورانه را؛ عالمان ، علم را می بینند، جاهلان معجزه را».

 

کتاب باب اَسرار

رمانی از احمد امید

درباره ی دختری از زمان حال و دیدارهای او با شمس تبریزی

 


آدم ها کفش هستند.

بعضی شان زیبایند ، برق می زنند، اما جنس شان خوب نیست. بعضی همیشه پایت را می زنند اما برای اینکه نشان دهیم صاحب خوبی هستیم، تحمل می کنیم. بعضی برایت کوچک می شوند و درگوشه ی جاکفشی در میان انبوه کفش ها گم می شود اما خاطراتی که رقم زدند همیشه باقی می ماند.

برخی لنگه ندارند، حیف است نپوشی مشان؛ برای همین هرجورکه شدی هر قدرهم که بخندند می خواهیم آنها را پوشیده باشیم.

چندی هم هستند که کهنه اند ، قدیمی اند، اما سالمند و پایمان درونش راحت و اسوده است.

برخی هم رویشان کثیف شده ، بند هایشان رنگ اجر شده ،اما درونشان از تمیزی برق می زند. اینها همان هایی هستند که وقتی طوفان می شود و باران همه جا را خیس می کند نمی گذارند پایت خیس شود گرچه خودشان غرق در آب و گل باشند.

آدم ها را نباید نپوشید ، آن ها را بشناسید بعد در پایتان کنید.


هر بار که من و پروانه

جلوی آینه می رویم

و همدیگر را می بوسیم

یکی چون من، یکی مثل پروانه

به آغوش هم می روند در آینه

و همدیگر را می بوسند

بی آنکه بدانند چه طعمی می دهد بوسه

بی آنکه وجود داشته باشند

من و همسرم

خیلی غمگین می شویم

شاعر: بیژن نجدی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها