سفر الهه زمین (2)


آن دنیا آنقدر ها هم ساک نبود هزاران هزار زیبایی در آن برای الهه زمین دلبری می کردند. خرگوش های سفید در برف ها مشغول شیطنت بودند و خرس ها در انتظار ماهی های زیبا و کوچک اقیانوس بودند، اقیانوسی که از اشک های دخترکِ یخ زده ساخته شده بود. چشمانش همچون برف ها سپید بود و همچون شفق های پگاه می درخشید . سال های زیادی گذشته بود و او از سرد بودن لذت می برد. دیگر مادرش را از یاد برده بود ، دیگر نمی دانست که فـرزنـد زمین و آب است و دیگرهیچ نـمی دانست.


در آن سوی آسمان پسر خورشید برای سفری کوتاه از پدر دور شد،  به زمین آمد تا مردم و موجودات سرشار از تجلی آن را بنگرد. در دشت پرواز کرد و بال های آتشینش را نمایان ساخت . چشمانش سرخ بود و زلف هایش همچون آفتاب سحرگاه ، طلایی و آراسته بود. جامه ای از آسمان او را در بر کرده بود و از زیباترین مخلوقاتی بود که زمین بر خود دیده بود.


قدم بر جنگل ها گذاشت و عطردلنشین یاس را حس کرد ، درحالی که لاله های سرخ را نوازش می کرد نغمه ی پرندگان زیبای جنگل را می شنید و طاووس ها را می دید که برای هم دلبری میکنند ، آب را ملاقات کرد و گوش به زمزمه اش سپرد. در زمزمه اش از دخترش گفت و پسرک مشتاق دیدار سرزمین یخ ها و الهه ی زیبای یخی شد. بال های آتشین را بر افروخت و سوار بر باد به سوی جهانی دیگر قدم گذاشت .


بانوی زیبا درحال نوازش برف ها بود که حسی آشنا او را در بر گرفت . گرمایی دوباره در دلش آشکار شد و دوباره اندکی از خاطرات آراسته ی گذشته وجودش را تسخیر کرد . او حس کرد ، همه نرگس های زیبا ، تمام سار ها و جنگل ها و دوباره اشک هایش نمایان شد اما اینبار تفاوتی داشت چشم های اشکبارش مخلوقی تازه را تماشا کرد. گرمای پسر داشت دوباره او را به آب ها باز می گردانند پس او عقب تر رفت و صخره های یخ را احضار کرد تا سرمایشان او را احاطه کنند. پسر عقب تر رفت و از بانوی یخی پوزش خواست، او از تمام پـریانی که در امپراطوری پدرش بودند زیباتر بود. دخترک حیران بود گویی گرمای شاهزاده طلسم یخ هارا نا توان کرده بود . جوانی از سرزمینی دور حسی آشنا را در قلبش بیدار کرده بود. حیاتی دوباره در وجود بانوی حقیقی آب نقش بست. جادوی یخ ها ناتوان شده بودند او به یاد آورد که زمانی ملکه ی هفت دریا بوده.


پرندگان ، خواهرش ، الهه ی یخ ها را باخبر ساختند ؛ او با یخ ها ، بال هایی زیبا و درخشان ساخت و پرواز کنان به طرف آنان آمد. جامه ای آراسته از برف ها او را در بر کرده بود و جواهری زیبا از یخ های ناب او را درخشان تر کرده بود .


سرمای او و گرمای پسر هردو بر یکدیگر جدالی نهان داشتند؛ پسر از او خواست که بگوید چرا خاطرات خواهرش را از گرفته است. و او پاسخ داد که نمی توانست دریای درد ها و اشک های خواهرش را بنگرد که هروز وسیع تر می شود.


شاهزاده گفت چرا او دریای زمین را ترک نکرده و به شش سرزمین دیگر نرفته. و خواهرش در حالی که سرمای ملکه آب ها را تشدید می کرد گفت در جنگی سخت پدرت تمام شش دریا از او گرفته است؛


پسر اندوهگین شد و با نگاهی معذور آنان را ترک گفت. الهه ی یخ ها چشمان را درخشان تر دید و شفق شب ها را که بازتابش نور چشمانش بودند درخشان تر از همیشه دید. .


پایان قسمت دوم



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها